« یلدا...»
کرکره ی مه ی مغازه ها پایین بود. رفت و آمد در کوچه و خیابان تمام شده بود. مردم شهر، در خانه های گرم خود، در کنار خانواده، درازترین شب سال را طبق یک رسم باستانی جشن گرفته بودند.هندوانه که یک محصول تابستانی است، در این شب زمستانی گل سر سبد میهمانی ها و شب نشینی هاست.
وانت لکنته ای که از صبح تا ساعت ده و نیم نصف شب توی تمام شهر دور زده و یک تُن هندوانه اش را توی این یخبندان آب کرده بود، حالا سه تا هندوانه بیشتر نداشت. دو تا از آن هندوانه های درشت و آبدار را برای خودش نگه داشته بود و یکی دیگر را هم هر طور شده بود باید می فروخت. چون فردا صبح، طلای امشب را به قیمت آهن قراضه هم نمی توانمست بفروشد.
« فرهاد» سلانه سلانه خودش را به وانت رساند. ته مانده ی جیب پالتوی نخ نمایش را تکاند و چند سکه و دو تا اسکناس مچاله شده را روی کفه ی ترازوی وانتی گذاشت و آن هندوانه ای را که تا آن موقع کسی راضی نشده بود برایش پول بدهد، برداشت و زد زیر بغلش. فروشنده هر چند می دانست که این آخرین مشتری، حتی نصف پول هندوانه را هم نداده است، اما از این که می دید از شرّ آن خلاص شده است، ته دلش شادی کرد. پول ها را از روی کفه برداشت و غرولندی کرد و گفت:« مشتری سر چراغی ما رو باش!»
آن شب، سی و سومین شب چلّه ی عمر فرهاد بود. یک دختر نُه ساله و یک پسر هفت ساله هم نتیجه ی ازدواجش با « فاطمه» بود. فاطمه که فرهاد گاهی« فاطی» و گاهی هم « شیرین» صدایش می کرد، سی ساله بود. امّا در رفت و آمد فامیلی و تربیت بچّه ها و کنترل شوهرش آن قدر مقتدر و منضبط عمل می کرد که پخته تر و بزرگ تر از سن تقویمی اش به نظر می رسید. او حتی رفتار بیرون از خانه ی فرهاد را به دقت کنترل می کرد، تا مبادا به دام دوستان بد گرفتار بشود و پشیمانی فایده ای نداشته باشد.
فرهاد، برفی را که روی موها و لباسش نشسته بود، تکاند. یقه ی پالتو را بالا داد و دست های یخ زده اش را « ها» کرد و با نگاه مسیرش را مشخص نمود. با هزار امید « خدایا به امّید تو!» گفت و پیچید توی کوچه. جای پای عابران زیر بارش یک ریز برف کم کم داشت گم می شد. گودترین جای پا، ردّ پای فرهاد بود که خرپ و خرپ در برف فرو می رفت.
از پیچ و خم چند کوچه ی پهن و باریک گذشت تا به در خانه اش رسید. جلوی در خانه، تیر سیمانی برق بود که شب ها آن جا را روشن می کرد. به آسمان خیره شد. بلورهای برف در نور مخروطی شکل تیر برق از آن بالا بالاهای آسمان به طرف زمین می بارید. باد آن ها را می رقصاند و روی زمین می پاشید.
فرهاد به تیر سیمانی تکیه داد و قدم زدن های شبانه اش را با فاطی در زیر برف به یاد آورد. چقدر خوشبخت بودند، وقتی که بچه ها را خواب می کردند و یواشکی بارانی ها را می پوشیدند و به طرف پارک می رفتند و وقتی مطمئن می شدند که چشم هیچ آدمیزاده ای آن ها را نمی بیند، خدا و آسمان و دانه دانه ی برف ها را شاهد عشقشان می گرفتند و با گلوله های برف دنبال هم می دویدند. مثل یک جفت آهو، آن قدر می دویدند تا از نفس می افتادند و دست آخر خودشان را روی برف ها ولو می کردند و به بی نهایت آسمان خیره می شدند و در گوش هم عاشقانه نجوا می کردند. سوز و سرما هرگز آن ها را ناراحت نمی کرد. آن ها فقط وقتی به خانه برمی گشتند که می ترسیدند، بچه ها بیدار شوند و بترسند.
فردای آن شب های برفی، فرهاد مشتی برنج و نان خشک خرد شده روی قرنیز دیوار می پاشید برای گنجشگها و راهش را از داخل پارک به طرف محل کارش، پیش رو می گرفت.وقتی که جای پاها و بدن هایشان را رویبرف شب گذشته می دید، لبخندی می زد و دور می شد.
یادآوری گذشته، لبخندی شیرین روی لبهایش نشاند و امیدش به بخشش فاطمه بیشتر شد. انگشتش را روی زنگ فشار داد و منتظر ماند. صدای فاطی زندگی دوباره ای را زیر پوست یخ زده ی فرهاد، جاری کرد:« کیه؟... کیه این وقت شب؟»
هندوانه را از روی زمین برداشت و دو دستی روی شکمش گرفت که به محض باز شدن در آن را مثل دسته گلی به معشوقه اش تقدیم کند. سینه اش را صاف کرد و با شرمندگی و امید به بخشش فاطی جواب داد:« منم فاطی.منم، فرهاد. در رو باز کن.» فاطمه جاخورده، پرسید:« تو؟... اینجا چه غلطی می کنی؟»
-« شیرینم، بعد از ده ماه این جوری به استقبالم می آی؟ این قدر تلخ؟! زود باش در رو باز کن که...» فاطمه طلبکارانه حرفش را برید:«ببین فرهاد این در به روی تو باز نمی شه.» فرهاد باید خیلی حوصله می کرد. اخلاق فاطی یک ذرّه هم عوض نشده بود. هنوز هم وقتی سر دنده ی لج می افتاد، باید حرفش را به کرسی می نشاند. لازم بود ناز زنش را بکشد تا رامش کند. این پا و آن پا کرد و گفت:« عزیزم، اگه در رو باز کنی و بیام تو و کنار بخاری بشینم و یکی از اون چایی های دبشت بدی بخورم، همه چی رو برات توضیح می دم.»
-« همه چی رو خراب کردی.چی چی رو می خوای توضیح بدی؟ برای کی؟ کی به حرفای تو گوش می کنه؟»
-« من می خوام علت رفتنمو توضیح بدم.برای تو. برای تو که همیشه شنونده ی خوبی برای حرفام بودی. برای تو که... ببین فاطی، ده ماه آزگار خودمو گم و گور کردم و قسم خوردم تا پاک نشدم، برنگردم. باور کن فاطی من، من گذاشتم کنار.»
-« فرهاد چرا دروغ می گی؟ تو فرار کردی، چون آدم کشتی. حالا سر چی نمی دونم! نمی خوامم بدونم. لابُد سر همون زهرماری! بعدشم که فرار کردی و ما رو به خاک سیاه نشوندی.»
-« صبر کن ببینم، چی داری می گی؟ قتل کدومه؟ فرار چیه؟ من، من فقط به خاطر این که تو فهمیده بودی معتاد شدم؛ از خجالتم گذاشتم و رفتم، همین!»
-« برو سر خودت شیره بمال. معتاد جماعت، اونم تزریقی...»
-« فاطی جان، تو رو به جان بچّه ها بس کن. این حرفا چیه که می زنی؟ من فرهادم. فرهاد تو. ده ماه نبودم، درست. حالا اومدم معذرت بخوام و جبران کنم. اومدم تا همیشه کنار زن و بچّه هام باشم. دلم براتون یک ذرّه شده... از قصد شب یلدا اومدم که یادی از گذشته بکنیم... شیرینم!... فاطی جان! تو که نباید فراموش کرده باشی!... در رو باز کن.»
-« فرهاد! خوب گوشاتو واز کن ببین چی می گم. مأمورا دنبالتن به جرم قتل محمود کلّه و سرقت کیف پول و ساک مواد مخدّر و درآوردن دندونای طلاش. اگه در رو باز کنم، چند ساعت طول نمی کشه که مأمورا مثل مور و ملخ می ریزن اینجا. اصلاً دوست ندارم بچّه هام تو رو دستبند به دست ببیند.»
-« فاطی جان به خدا روحمم از مردن محمود کلّه خبر نداره. الآن دارم از تو می شنوم. حالا من نبودم، انداختن گردن من بدبخت... امشب خیلی بلنده! اونقدر طولانی که می تونم به اندازه ی ده ماه برات حرف بزنم... به اندازه ی ده ماه به حرفات گوش بدم... به اندازه ی ده ماه ببینمت.»
پشت در دل فاطمه لرزید. فرهاد هیچ وقت به او دروغ نگفته بود. حالا هم حرف های او بویی از دروغ نداشت. دسته کلید را وارسی کرد و کلید دروازه را پیدا کرد. انگشتان پاهایش از سرما کرخت شده بود. به یاد برف بازی هایش با فرهاد افتاد. شب هایی که با فرهاد، هرگز سرما را حس نمی کرد.آغوش گرم و مردانه اش آرامشگاه امنی برای تنش بود. آن وقت ها آرزو می کرد، کاش در آغوش فرهاد، مرگ به سراغش بیاید و تا ابد در میان آن بازوهای گرم و مردانه بیارامد و حالا...
کلید را به قفل انداخت، اما نتئانست بچرخاندش. بغضش را فرو خورد و سینه اش را صاف کرد و گفت:« فرهاد! مأمورا به بچّه هات گفتن که تو آدم کشتی، دزدی کردی، فرار کردی. بچّه هام از داشتن بابایی مثل تو خجالت می کشن... مأمورا که دروغ نمی گن، می گن؟... آدم معتاد هر کاری ازش برمی آد. به خاطر این که از خماری دربیاد دروغ می گه، دزدی می کنه، آدم می فروشه، آدم می کشه، هر کاری... هر کاریکه...» و گریه امانش نداد.
فرهاد چگونه می توانست از پشت در آهنی بدون آن که چهره ی زنش را ببیند، با او ارتباط برقرار کند؟! شاید اگر نگاه هایشان به هم گره می خورد، تمام گره ها باز می شد. فاطمه هم چشم های حق به جانب و مظلوم نمای شوهرش را خوب می شناخت. شاید به خاطر همین بود که در را باز نمی کرد که مبادا از تصمیمی که برای تنبیه فرهاد گرفته است، پشیمان شود. او بارها به خودش نهیب زده بود که:« هرگز فرهاد را نخواهم بخشید!»
فرهاد به تلاشش برای راضی کردن فاطمه ادامه داد:«فاطی، داری دیوونه ام می کنی.من برای این که این جوری ها که تو می گی، نشم، گذاشتم و رفتم. کدوم پدری دوست داره که بچّه هاش به خاطرش شرمنده باشن؟ حالام اگه التماست می کنم که در رو باز کنی ، نه از سرماست، نه از سرِ خماری. فقط می خوام بچّه هامو ببینم، همین!»
-« حرف بچه ها رو نزن. اونا خوابن. چن وقت دیگه هم یادشون می ره که...»
-« پس اقلاً لای در رو باز کن خودتو ببینم. می خوام ببینم فرهاد بی معرفت، چقدر شیرینش رو پیر کرده... دستاتو نشونم بده ببینم به خاطر شکم و لباس بچّه ها، چی به روزشون آوردی... بذار ببینمت.»
-« امشب رو برو خونه ی مادرت، برادرات، خواهرت، تا وقتی که همه چیز روشن بشه.»
-« اگه می خواستم که می رفتم خانوم خانوما... امّا می بینی که اوّل اومدم خونه ی خودمون.»
-« امّا این در به روی تو باز نمی شه، اگه می تونی از روی دیوار بپر توی حیاط.»
-« سر به سرم نذار فاطی. خوب منو می شناسی. تا حالا از هیچ دیواری بالا نرفتم، حالا بیام و از دیوار خونه ی خودم برم بالا؟... باشه دیگه هم اصرار نمی کنم... حالا هم می رم پاسگاه و خودمو معرفی می کنم... می رم آزمایش اعتیاد می دم... فاطی من دیگه حتی سیگارم نمی کشم... مدیون من و بچّه هامی اگه حرفامو باور نکرده باشی... ما رفتیم.»
هندوانه را جلوی در گذاشت روی زمین.نصف هندوانه در برف فرو رفت. با آستین پالتو، اشک هایش را پاک کرد. یقه را بالا داد و دست هایش را تا مچ در جیب ها فرو کرد. بخار آهی که از اعماق وجودش کشید، تا چند لحظه جلوی دیدش را گرفت. صدای خرپ و خرپ فرو رفتن پاهای فرهاد در برف و دور شدنش، توی دل فاطی را خالی کرد.
فاطی آرزو کرد؛ ای کاش تمام حرف های فرهاد راست و درست باشد! کاش از دادگاه و آزمایشگاه سربلند بیرون بیاید! کاش مثل گذشته ها، مثل دو آهوی کوهی تا زانو در برف فرو بروند و همدیگر را دنبال کنند! کاش دوباره خود را به بید مجنون وسط پارک برسانند که روی تنه اش حرف اول اسمشان « ف، ف» را با سنجاق سرش کنده بودند و ساک ساک کنند و مثل بچّه ها، تنه ی بید را که تندیس عشقشان بود از دو طرف، میان دست هایشان بگیرند و « بابا زنجیرباف» بخوانند و دورش طواف کنند! کاش و ای کاش!
کلید را چرخاند. در باز شد. زیر نور تیرچراغ برق، سبزی هندوانه مثل یک تکّه زمرّد گرد می درخشید. در کوچه اثری جز ردّ پاهایی که به سمت پارک رفته بودند، ندید. هندوانه را برداشت. گرمی دست های فرهاد به زیر پوستش دوید. با خود گفت:« چه خوب شد که فرهاد برگشت! کاش در رو باز کرده بودم! خدا کنه که زود پشیمون شه و برگرده! اگه برگرده، نه تنها در رو براش باز می کنم؛بلکه نمی ذارم که هرگز پاشو از این خونه بذاره بیرون. مُردم از بس غصّه خوردم. فرهاد که بیاد دیگه سر کار نمی رم. می شینم و به بچّه هام می رسم؛ به شوهرم. خیلی باید مواظب باشم. باید فرهاد رو ببخشم. اونم مثل همیشه منو می بخشه، می دونم.»
بچّه ها بدون آن که بدانندآن شب، شب یلداست، خوابیده بودند. فاطمه فرصت داشت به گذشته اش بیندیشد. به این که او چقدر در اعتیاد فرهاد سهم بوده است؟ فرهادی که آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید، آیا می توانست آدم بکشد؟ او که از بوی سیگار بدش می آمد، چطور معتاد شده بود؟ او که اگر یک ساعت دیر به خانه برمی گشت، دل فاطی اش شور می زد و به هزار راه می رفت. با خود گفت:« اگه من مریض می شدم، فرهاد هرگز منو از خودش نمی روند. حتماًتیمارم می کرد تا خوب شم. پس چرا من نتونستم مثل اون باشم و باهاش مثل یک بیمار تا کنم؟!... فرهادِ من، توی این ده ماهه کجا بودی؟ کجا خوابیدی؟ چی خوردی؟ چی پوشیدی؟... اگه بفهمم که زن دیگه ای گرفتی، پوستت رو قلفتی می کنم...» و لبخند تلخی زد.
فاطی آن شب کلی با خودش کلنجار رفت. هر دقیقه که می گذشت، عطش دیدارش بیشتر می شد. فاطی ده ماه گذشته را فقط کار کرده بود و هر شب از فرط خستگی ، سفره ی شام را جمع کرده و نکرده به خواب رفته بود. تا آن شب چنین فرصتی پیش نیامده بود که به گذشته و آینده اش با فرهاد فکر کند. حالا که رفتار و کردار خود را سبک و سنگین می کرد، می دید که او هم سر لج و لجبازی خود و خانواده اش را به خاک سیاه بنشاند. اگر واقعاً دوست خوبی برای شوهرش بود، او هرگز به دام دوست هایی مثل محمود کلّه نمی افتاد.
ساعت هفت صبح شده بود ولی فرهاد هنوز برنگشته بود. صبحانه ی دختر و پسرش را داد و کیف و لباسشان را مرتّب کرد و روانه ی مدرسه کرد. خودش هم چادر چاقچور کرد که برای شست و شو و رُفت و روب خانه های اعیان و اشراف بالای شهر برود.
برف بند آمده بود، امّا هوا خیلی سوز داشت. از جهتی که به پارک منتهی می شد به راه افتاد. به بید مجنون وسط پارک رسید. خیلی وقت بود که گذارش به آن طرف ها نیفتاده بود. هر لحظه ممکن بود که فرهاد از پشت بید مجنون بیرون بپرد و شکلکی دربیاورد و مثل آن وقت ها صدای جیغ فاطی را بلند کند.
از پارک گذشت و با ایستگاه اتوبوس رسید. ازدحام مردم توجّهش را جلب کرد.دلشوره ی عجیبی او را به سمت جمعیت کشاند. رهگذران روی جنازه ی مردی که از سرما خشک و مچاله شده بود، کفاره می انداختند. فاطمه فقط توانست موهای جوگندمی جسد را ببیند. نفس راحتی کشید. فرهاد او موهای مشکی و قشنگی داشت. هیچ شباهتی میان این جنازه ی مچاله و فرهاد رشید او وجود نداشت. از کیفش سکه ای درآورد و روی میّت انداخت.
نعش کش شهرداری آژیرکشان جمعیت را کنار زد و به جنازه رسید. مردی که روپوش سفید و بلندی به تن داشت، جنازه را معاینه کرد و به دو نفر همراهش دستور داد که جسد مُرده را از زمین بردارند. آن دو مرد جنازه را روی برانکا گذاشتند. دست های مرد مُرده چیزی را در مشت گرفته بودند و باز نمی شدند.مردکه برگردانده شد، چهره اش به خوبی دیده می شد.خیلی آشنا به نظر می رسید. بالاخره مشت جنازه باز شد و گنجشک کوچکی از میان آن به هوا پرید و روی یکی از شاخه های لخت درختی در همان نزدیکی نشست و بال هایش را به هم کوبید.
دیگر جای هیچ شک و تردیدی برای فاطمه نمانده بود که آن مرد مفلوک و مهربان، که با گرمای بدنش، به آن حیوانک بی پناه زندگی دوباره بخشیده بود، هیچ کس جز فرهاد او نمی توانست باشد. امّا آیا گذشت ده ماه می توانست یک مرد را به اندازه ی ده ها سال، این چنین پیر و شکسته کند؟!
از کتاب مجموعه ی داستان«سالِ سی» نوشته ی حسن سلمانی.
ماهرنگ.تهران.1383
نظرات شما عزیزان: